هفته مادر و دختری
تو هفته ای که گذشت بابای وانیا فقط یروز تهران بود اونم رفت سرکار دو سه روز بخاطر دفاع پایان نامه رفته بود ساری دو روز آخر هفته رو هم رفته بود ساوه ما هم هر روز برای خودمون برنامه ای چیدیم یه روز رفتیم هفت حوض و آب بازی کردیم یه روز رفتیم بوستان تمدن امروزم که جمعه بود صبح رفتیم خرید بعدشم با وانیا رفتیم رستوران مادر نهار خوردیم و وانیا تو سالن بازیش یکم بازی کرد و اومدیم خونه عکسهای وانیا رو میزارم ادامه مطلب ببینید در ضمن عکس کادوی روز دخترشم میزارم که یادم رفته بودم تو پست قبلی بزارم رستوران بوف هفت حوض اول یه سیب زمینی بر میداریم بعد نصفش می کنیم و میخوریم خوب حالا بریم سراغ خوردن نوشیدنی محوطه رستوران مادر ...
ماجراهای روز دختر
امروز شنبه 16 شهریور ماهه تولد خودمه و همچنین روز دخترم هست بخاطر همین تصمیم گرفته بودم که یه کیک بگیرم برم خونه برادرم و وانیا و مهسا با هم بازی کنن و آتلیه هم ببرمشون اما ... صبح ساعت 7 با صدای قاشقی که به دیواره لیوان برخورد میکرد از خواب بیدار شدم همسرم رو دیدم که یه لیوان آّب قند گذاشته جلوش و هم میزنه ازش پرسیدم چی شده گفت نمیدونم سرم گیج میره و حالت تهوع دارم در حین صحبت ما وانیام بیدار شد و تونستم دوباره بخوابونمش همسری آب قند خورد و یکم دراز کشید نیم ساعت بعد بیدارش کردم گفتم بهتر شدی گفت نه همچنان دنیا به دور سرم میچرخه بازم وانیا بیدار شد گریه و ... بهش گفتم پاشو پیاده بریم همین درمونگاه نزدی...
برای وانیا به بهانه روز دختر
دخترم وانیای عزیزم اینروزها .....خانه ی ما در خلال خنده های کودکی در میان روزهای کودکی &...
پارک جنگلی چیتگر
بیست و بیست و یک ماهگی وانیا
قرارهای دوستانه دو ماه گذشته
تو این دو ماه گذشته که میشد 20 و 21 ماهگی وانیا خانم سه بار موفق شدیم دوستامون رو ببینیم اولین قرار روز دوشنبه 10 تیر خونه خاله حدیث بود که بخاطر اومدن خاله نیر از ارومیه البته بدون آرین عزیز دور هم جمع شده بودیم خاله حدیث خیلی زحمت کشیده بود و کلی خوراکیهای خوشمزه برامون درست کرده بود و واقعا پذیرایی عالی ازمون کرد دست خودش و اون دختر گلش درد نکنه که خیلی به زحمت افتاده بودن دومین قرار روز جمعه 28 تیر تو خانه بازی توت فرنگی دنیای نور بود که فقط تعدادی از دوستامون اومده بودن و اما سومین قرارمون روز پنجشنبه 10 مرداد تولد آریا مهر عزیز بود و خاله سهیلا زحمت کشیده بود و ما رو هم دعوت کرده بودن ساعت 3 با بابایی رفتیم دنبال خاله حدیث و مشکات و ...